امنیت در نظامهای معرفت دینی و فلسفه سیاسی کلاسیک در عصر باستان، فینفسه مسئله نبوده است. در واقع، امنیت درونی انسان ماقبل تجدد، ریشه در تقدیری داشت که آدمی آن را خارج از دسترس خود میدید. آدمیان در فضای آرام دینی میزیستند و ایمان داشتند که مقدرات خداوند در ناموس طبیعت و اعتدال نهفته در امور هستی، زیست بشر و امنیت درونی او را معین کرده است. فلسفه رواقی که بعدها به جریان فلسفی افلاطون و ارسطو و نیز به تفکر فلسفی مسیحی پیوند خورد، بر همین اساس بنا شده بود؛ اما فلسفه سیاسی جدید که مبنای دولت مدرن به شمار میرود، امنیت و قدرت را در کانون توجه خود قرار داده است.مقاله حاضر به بررسی چیستی و چگونگی این گذار در تاریخ اندیشه سیاسی میپردازد و آن را با تحول در تعریف انسان مرتبط میداند. نویسنده با توضیح نحوة پیدایش انسان جدید در غرب و تبیین شأن و ویژگیهای او میکوشد تکوین، پیدایش و تکامل نظریه سیاسی را در نزد ماکیاوللی و هابز به عنوان دو بنیانگذار این بنا، صورتبندی کند. مبنای اصلی این صورتبندی مفهوم امنیت است. در تلقی جدید، انسان که نظم مقدر و خداداد را نفی کرده بود، احساس تنهایی نمود و در نتیجه زندگی و حیاتش با تنش و ناامنی همراه شد. اینگونه بود که امنیت به کانون نگرش جدید وارد گشت.