تدرابرتگر، در نظریه محرومیت نسبی خود بر این باور است که چنانچه در راه دستیابی افراد به اهداف و خواستههایشان مانعی ایجاد شود؛ آنان دچار محرومیت نسبی شده و نتیجه طبیعی و زیستی این وضع، آسیب رساندن به منبع محرومیت است. بدینترتیب، محرومیت نسبی نتیجه تفاوت درک شده میان انتظارات ارزشی (خواستهها) و تواناییهای ارزشی (داشتههای) افراد است. اما چگونه میتوان به متغیر روانی محرومیت نسبی دست یافت؟ در پاسخ به این پرسش و در پردازش نظریة محرومیت نسبی، گر، خود ضمن اشاره به ذهنی بودن این متغیر در مثالهایی که برای آن ارایه میکند؛ به متغیرهای کلان و ساختاری اشاره دارد. مقاله حاضر میکوشد ضمن اشاره به این پارادکس، نشان دهد که برای بررسی محرومیت نسبی باید به ذهنیات افراد رجوع نمود. ضمن اینکه بررسی تواناییهای ارزشی نیز که گمان میرود وضعیتی عینی باشد، با توجه به تأکیدات نظریه و مشکلات بعدی مترتب بر نگاه ساختاری به آن، با رجوع به ذهنیات بازیگران خشونت جمعی، امکانپذیر است. بر این اساس تأکید میگردد که برای بررسی محرومیت نسبی میبایست هم انتظارات ارزشی (خواستهها و بایدهای) افراد و هم تواناییهای ارزشی (داشتهها و هستهای) آنها را در ذهنیات آنان جستجو کرد.